زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

پستی از جنس نقاشی

سلام دوستان خوبم. حالتون چطوره؟ منم به لطف خدا خوبم. ممنون از اونایی که لایک میکنن و نظر میذارن برام. امروز هم میخوام یکم باهاتون حرف بزنم هم از یه چیز جدید رونمایی کنم. یعنی پستم هم شاده هم غمگین. 19 شهریور یکی از فامیلامون که خیلی انسان شریف و محترمی بود فوت کرد. خبر فوتش واقعا ناراحتم کرد. میدونین، تو این دنیا از آدما یا یاد و خاطره خوب میمونه یا بد. مهم اینه که خود آدم کدومشو انتخاب کنه. همیشه دوست داشتم توی ذهن دور و بریام با خاطره های خوب یاد بشم. حالا نه اینکه فکر کنین میخوام از خودم تعریف کنم، اصلا. خدا رفتگان همه رو بیامرزه. اون بنده خدا فامیلمون هم خیلی آدم خوبی بود. بگذریم که نمیخوام خیلی بزنم به ک...
22 شهريور 1399

داستانی جالب در مورد حسادت

در زمان يكی از خلفا ،مرد ثروتمندی غلامی خريد . از روز اولی كه او را خريد ، مانند يك غلام بااو رفتار نمی‏كرد ، بلكه مانند يك آقا با او رفتار می‏كرد . بهترين غذاهارا به او می‏داد ، بهترين لباسها را برايش می‏خريد ، وسائل آسايش او رافراهم می‏كرد و درست مانند فرزند خود با او رفتار می‏كرد ، گوئی پرواری‏ برای خودش آورده است . غلام می‏ديد كه اربابش هميشه در فكر است ، هميشه‏ناراحت است . بالاخره ارباب حاضر شد او را آزاد كند و سرمايه زيادی هم‏به او بدهد . يك شب درد دل خود را با غلام در ميان گذاشت و گفت : من‏ حاضرم تو را آزاد كنم و اين مقدار پول هم بدهم ، ولی می‏دانی برای چه‏ اينهمه خدمت به تو ...
15 شهريور 1399

خاطره آموزنده من

سلام. حالتون خوبه؟ همونطور که توی پست های قبلی گفته بودم امروز اومدم با یه خاطره از خودم. فکر میکنم کلاس هشتم بودم. یه روز زنگ تفریح با دوستام میخواستیم بریم توی کتابخونه بشینیم. اما... همین که من خواستم برم تو یکی داد زد: زهرا نیا تو. اینجا سوسک هست. اما دیگه دیر شده بود و مغز من فرمان نداد و یکی دو قدم وارد شدم. خخخ. انگار سوسکه از من خوشش اومده بود. با همون یکی دو قدم که من جلو رفتم مثل برق به طرفم حرکت کرد و... رفت توی مانتوم. البته اینو بچه ها با جیغ و دادشون گفتن و ناظم رو صدا کردن که چی: که وای سوسک رفت تو لباس زهرا. بچه ها باور نمیکنین! من اون لحظه شوکه شده بودم فقط. انگار زبونم بند اومده بود. بعد ...
12 شهريور 1399

تاسوعا و عاشورا و شام غریبان 1399

خیلی دعا کردم نشد مشک و بغل کردم نشد داداش حسین شرمندتم رفتم که برگردم نشد♪♪ چشمام نمیبینه داداش بدجوری دستام خاکیه♪♪ هر کار میشد کردم نشد شرمنده مشکم خالیه از ناقه افتادم زمین دستام برام کاری نکرد تا خیمه ها راهی نبود مشک آبروداری نکرد♪♪ دندون گرفتم عشقت رو سینه سپر کردم نشد♪♪ خواستم علمداری کنم رفتم که برگردم نشد رفتم که برگردم نشد --- عجب لحظات غریبانه ای دارد محرم امسال! سال های قبل چقدر عزاداری هامون زیبا بود. همه با فراغ بال عزاداری میکردیم، نذری میدادیم و برای اموات خیرات میکردیم. ولی افسوس! امسال حال و هوای دیگه ای هست. غمی که این روزا وجود داره به شدت سنگینه و دل ها گرفته. ولی... ای کاش میتونستیم مثل ...
9 شهريور 1399

شروع محرم 1399

دل بی تاب اومده چشم پر از آب اومده دل بی تاب اومده چشم پر از آب اومده اومده ماه عزا لشکر ارباب اومده اومده ماه عزا لشکر ارباب اومده لشکر مشکی پوشا سینه زنهای ارباب شب همه شب میخونن نوحه برای ارباب جان آقا سنه‌قربان آقا سید العطشان آقا جان آقا سنه‌قربان آقا سید العطشان آقا --- سلام دوستان. امیدوارم حالتون خوب باشه. فرا رسیدن محرم رو به همتون تسلیت میگم. این چند روز یکم بی حوصله بودم. شاید به خاطر استرس کنکور یا شایدم خستگی درس خوندن باشه. البته کنکورم صبح روز شنبه 1 شهریور بود. خوب بود خدا رو شکر. حالا انشاالله رتبه مناسبی بیارم. این دو روز حسااابی برای خودم وقت گذاشتم. یه کتاب رو خوندم و تموم کردم. ...
3 شهريور 1399
1